سهم دل

هر قطره‌ی بارانی تو،

زخمی از احساس را در جانم می‌گذارد

و مرا به نوشتن وامی‌دارد.

و بعد، سکوتی سنگین...

یکشنبه بیست و سوم شهریور ۱۴۰۴ ،ساعت 15:50

سال‌ها گذشت...
و من ماندم با سایه‌ای از خاطرات،
با سکوتی که جای صدها فریاد را گرفت،
با دلی که یاد گرفته بی‌هیچ کلمه‌ای
بار تمام نبودن‌ها را به دوش بکشد.

همین...

دوشنبه هفدهم شهریور ۱۴۰۴ ،ساعت 13:22

تو را لا به لای واژه‌هایت یافتن سخت است…
هر کلمه شعله‌ای‌ست که راه را روشن می‌کند و همزمان کور می‌سازد،
و من میان این روشنایی و تاریکی، همچنان جستجو می‌کنم…

یکشنبه شانزدهم شهریور ۱۴۰۴ ،ساعت 19:24
بهار

سوختن

بهار

در عمق خاموشی
فریادی نهفته
خاکسترِ سال‌ها
بر آتشی زنده
ترس و سوختن هم‌زمان
می‌سوزم
می‌سوزی
بی‌آنکه خاموش شویم
غریب
آشنا
همیشه در واژه‌ها

یکشنبه شانزدهم شهریور ۱۴۰۴ ،ساعت 14:24

گاهی دلم از چیزی می‌گیرد و بی‌اختیار، تند و تیز می‌شوم.
نه از روی بی‌مهری، نه از سرِ دل‌سردی، فقط زخمی‌ست که بی‌صدا خودش را در رفتارم نشان می‌دهد.
کسی دنبال ریشه‌هایش نیست، کسی نمی‌پرسد چرا...
تنها چشم‌ها به واکنش من دوخته می‌شود، به همان لحظه‌های پرهیجان که شبیه منِ واقعی‌ام نیست.
و من میان این نگاه‌ها گم می‌شوم، بی‌آنکه کسی بفهمد پشت این رفتار، دلیست که فقط کمی بیشتر از حد معمول درد کشیده است.

نمی‌دانند فرو رفتن، لرزیدن و خالی شدن من همان جایی است که همراهی‌شان می‌توانست نجاتم دهد...

یکشنبه شانزدهم شهریور ۱۴۰۴ ،ساعت 0:14