
قطره های تو
بهارهر قطرهی بارانی تو،
زخمی از احساس را در جانم میگذارد
و مرا به نوشتن وامیدارد.
و بعد، سکوتی سنگین...
هر قطرهی بارانی تو،
زخمی از احساس را در جانم میگذارد
و مرا به نوشتن وامیدارد.
و بعد، سکوتی سنگین...
سالها گذشت...
و من ماندم با سایهای از خاطرات،
با سکوتی که جای صدها فریاد را گرفت،
با دلی که یاد گرفته بیهیچ کلمهای
بار تمام نبودنها را به دوش بکشد.
همین...
تو را لا به لای واژههایت یافتن سخت است…
هر کلمه شعلهایست که راه را روشن میکند و همزمان کور میسازد،
و من میان این روشنایی و تاریکی، همچنان جستجو میکنم…
در عمق خاموشی
فریادی نهفته
خاکسترِ سالها
بر آتشی زنده
ترس و سوختن همزمان
میسوزم
میسوزی
بیآنکه خاموش شویم
غریب
آشنا
همیشه در واژهها
گاهی دلم از چیزی میگیرد و بیاختیار، تند و تیز میشوم.
نه از روی بیمهری، نه از سرِ دلسردی، فقط زخمیست که بیصدا خودش را در رفتارم نشان میدهد.
کسی دنبال ریشههایش نیست، کسی نمیپرسد چرا...
تنها چشمها به واکنش من دوخته میشود، به همان لحظههای پرهیجان که شبیه منِ واقعیام نیست.
و من میان این نگاهها گم میشوم، بیآنکه کسی بفهمد پشت این رفتار، دلیست که فقط کمی بیشتر از حد معمول درد کشیده است.
نمیدانند فرو رفتن، لرزیدن و خالی شدن من همان جایی است که همراهیشان میتوانست نجاتم دهد...
ماییم در این گوشه پنهان شده از هستی
ای دوست؛ رفیقان بین یک جان شده از مستی